سلام، وقت به خیر
امروز شعری را تقدیم محضرتان میکنم که شیوه ارائه آن با رسم این وبلاگ همخوانی چندانی ندارد. خدمت سرورانم عارضم که در برنامه یک شاخه گل ۴١٧ جناب شجریان که تار نوازی مرحوم لطف الله مجد را همراه خود داشتند، ابیاتی منتخب از مثنوی حضرت مولانا را در افشاری زمزمه کردهاند که اگر بخواهم به رسم مالوف این وبلاگ، همه ابیات را تقدیم کنم باید دفاتر اول و سوم مثنوی را به طور کامل درج کنم که البته امکان پذیر نیست. لاجرم فقط ابیات اجرا شده در آواز را تقدیم میکنم. امید که مقبول افتد.
گفت معشوقی به عاشق کای فتی
تو به غربت دیدهای بس شهرها
گو کدامین شهر زانها خوشتر است
گفت آن شهری که در وی دلبر است
هر کجا تو با منی من خوشدلم
گر بود در قعر گوری منزلم
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشنتر است
سلام، اوقاتتان سرشار از نکویی.
خدمت شما عارضم که چند شب پیش کتاب فارسی دخترم را که در سوم دبستان تحصیل میکند، مرور میکردم و بر آشفتگی رسم الخط آن افسوس میخوردم و به جان بانیان و عاملان آن دعا می کردم. یاد آن حکایت حضرت مولانا در فیه ما فیه افتادم که فرمود:
میگویند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و... آموخته بودند و استاد تمام گشته بود با کمال کودنی و بلاهت. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت و فرزند را بیازمود که بگو در مشت من چیست؟ پسر گفتا که آنچه داری گرد است و زرد و مجوف. گفت چون نشانهای راست دادی پس حکم کن که چه باشد؟ گفتا میباید که غربیل باشد. شاه گفت: نادان این چندین نشانهای دقیق را که عقول در آن حیران شوند، دادی از قوت تحصیل و دانش، این قدر ندانستی که در مشت غربیل نگنجد؟
اکنون برخی علمای اهل زمان در علوم، موی بشکافند و چیزهای دیگر را که به ایشان تعلق ندارد به غایت دانستهاند و آنچه مهم است و به ایشان نزدیکتر از همه آن است، خودی آنان است و خودی را نمیدانند. همه چیز را به حل و حرمت حکم میکنند که این جایز است و آن جایز نیست لیک خود را نمیدانند که حلالند یا حرام؟
صد هزاران فصل داند از علوم
جان خود را مینداند آن ظلوم
داند او خاصیت هر گوهری
در بیان جوهر خود چون خری
که همی دانم یجوز و لا یجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز
حال حکایت زمانه ماست. رسمالخط آشفتهای ساختهایم که هیچ گونه قابل دفاع و توجیه نیست که این بماند، حتی در استفاده از همین رسمالخط نیز آشفتگی بیداد میکند. مثلا در یک متن کوتاه یک بار دلنشین و دلپذیر و دل تنگ را مینگاریم و باکی از این آشفتگی نیست. و دهها آشفتگی دیگر که جز عصبانیت و افسوس نصیبی برایمان ندارد. راستی نویسندگان و مصححان این کتاب و امثال آن، خود فرزند ندارند؟ اگر فرزند محصل ندارند، مروت هم ندارند؟ از ما که گذشت، با نسل آتی چه میکنیم؟
سلام، اوقاتتان به شادکامی
بی هیچ مجامله ای شعر امروز را به حضرت مولانا اختصاص دادهام که جناب شجریان آن را در کنسرت ١٣٨٦ تهران اجرا کرده است. تصنیف اجرا شده این شعر، در افشاری اجرا و در قالب آلبوم غوغای عشقبازان عرضه شده است. و دیگر بار در کنسرت سلیمانیه در سال 2010 اجرا گردیده است.
من از کجا پند از کجا، باده بگردان ساقیا
آن جام جانافزای را بر ریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا **
ای جان جان، ای جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه، بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا **
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا
** این ابیات در آواز نیامده است.
سلام،
بسیاری از علاقهمندان آستان موسیقی اصیل میدانند که مجموعه بزرگی از تصانیف قدیمی منحصر به فرد در اختیار جناب شجریان قرار دارد و حضرت ایشان نیز در برخی آثار خود از این تصانیف استفاده مینمایند. با اجازه شما امروز یکی از همین تصنیفها را که سازنده آن ظاهرا علی اکبر خان شیدا است تقدیمتان میکنم با این توضیح که: دو بیت در این تصنیف به صورت ایرانیک مشخص شده، که اولی با تصرف تصنیفسرا از سروده های مولانا است و دومی از سرودههای عارف قزوینی.
این اثر که در دستگاه نوا در آلبوم چشمه نوش عرضه شده، در تیر ماه ۱۳۷۲ در کنسرت پاریس با همنوازی تار استاد محمدرضا لطفی اجرا شده است. البته دوستداران جناب شجریان احتمالا اجرایی خصوصی از این تصنیف را در نوا یک بار با تارنوازی استاد لطفی، باری دیگر با سنتورنوازی مارتا مانی زاده و یک بار با همنوازی پیانو رامین ذوالفنون در تابستان 1369 در کالیفرنیا هم به خاطر دارند.
رفتم در میخانه حبیبم
خوردم دو، سه پیمانه
من مستم و دیوانه عزیزم
ما را که برد خانه
دلبر عزیز، شوخه و تمیز
برخیز و بریز
زان می که جوان سازد
عشقم به تو پردازد
تو اگر عشوه بر خسرو پرویز کنی
همچو فرهاد روم از عقب کوه کنی
تو مگر ماه نکورویانی
تو مگر شاه پریرویانی
دلبر عزیز، شوخه و تمیز
برخیز و بریز
زان می که جوان سازد
عشقم به تو پردازد
سلام،
در روزهای بآغازین سال 94 و طلوع بهار، داستانی از مثنوی معنوی جلالالدین محمد بلخی را به روایت راغب اصفهانی تقدیم محضرتان میکنم:
گویند مجوسی با معتزلیی در کشتی به هم نشستند. معتزلی گفت: چرا اسلام نمیآوری؟ مجوس گفت: تا خدا چه بخواهد. معتزلی پاسخ داد: خدا میخواهد ولی شیطان نمیگذاردت. مجوس گفت: پس من طرفدار شریک قویتر باشم.
این حکایت در مثنوی چنین آمده:
مر مغی را گفت مردی کای فلان
هین مسلمان شو، بباش از مومنان
گفت اگر خواهد خدا مومن شوم
ور فزاید فضل هم موقن شوم
گفت میخواهد خدا ایمان تو
تا رهد از دست دوزخ جان تو
لیک نفس زشت و شیطان لعین
میکشندت جانب کفران و کین
گفت ای منصف، چو ایشان غالبند
یار آن باشم که باشد زورمند
یار او خواهم بُدن کاو غالب است
آن طرف افتم که غالب جاذب است