سلام،
بهارانتان سرشار از شادی و سال نو برای همه مردمان این سرزمین قرین تندرستی باد.
راغب اصفهانی در کتاب فخیم محاضرات و عبید زاکانی در رساله دلگشای خود نقل میکنند که:
مردی زنی گرفت که پنج شوهرش مرده بودند. شوی ششم نیز بیمار شد و مرگش نزدیک رسید. زن گفتا که مرا به که میسپاری؟ بیمار نزار گفت: به هفتمین بدبخت!
سلام،
در کتاب محاضرات راغب اصفهانی آمده است که:
روزی شیر بیمار شد و ددان و درندگان از او عیادت کردند جز روباه. گرگ نیز در حق او سخن چینی کرد و شیر گفت چون آمد مرا خبر کن. وقتی روباه آمد، گرگ شیر را باخبر کرد. و از پیش، گفتار گرگ را به روباه رسانیده بودند. شیر گفت: ای ابوالفوارس کجا بودی؟ گفت: برای حضرت سلطان درمانی میجستم. شیر گفت: یافتی؟ روباه گفت: رگی در پای گرگ را درمان گفتند. در حال شیر با چنگ بر ساق گرگ زد و آن را پرخون کرد. گرگ در حالی که خون از پایش میچکید از پیشگاه شیر بیرون شد. روباه نیز در پیش روان شد. چون گرگ بر وی گذشت بانگ داد که ای خداوند کفش سرخ! چون نزد پادشاهان نشینی، زبان خود نگه دار.
استاد بزرگوار جناب دکتر حلبی از قول راغب اصفهانی حکایت میکند که:
ترسایی مسلمان شد. محتسب بدو گفت: تو اکنون چنانی که حالی از مادر متولد شدهای. پس از شش ماه اهل محله او را نزد محتسب آوردند که این نو مسلمان نماز نمیگزارد. محتسب پرسید: چرا در نماز سستی میکنی؟ گفت: وقتی که مسلم شدم، نگفتی که تو این زمان از مادر زاده شدهای؟ گفت: آری. گفت: از آن تاریخ شش ماه بیش نگذشته است و هرگز آدم شش ماهه را تکلیف به نماز نکردهاند.
سلام،
در روزهای بآغازین سال 94 و طلوع بهار، داستانی از مثنوی معنوی جلالالدین محمد بلخی را به روایت راغب اصفهانی تقدیم محضرتان میکنم:
گویند مجوسی با معتزلیی در کشتی به هم نشستند. معتزلی گفت: چرا اسلام نمیآوری؟ مجوس گفت: تا خدا چه بخواهد. معتزلی پاسخ داد: خدا میخواهد ولی شیطان نمیگذاردت. مجوس گفت: پس من طرفدار شریک قویتر باشم.
این حکایت در مثنوی چنین آمده:
مر مغی را گفت مردی کای فلان
هین مسلمان شو، بباش از مومنان
گفت اگر خواهد خدا مومن شوم
ور فزاید فضل هم موقن شوم
گفت میخواهد خدا ایمان تو
تا رهد از دست دوزخ جان تو
لیک نفس زشت و شیطان لعین
میکشندت جانب کفران و کین
گفت ای منصف، چو ایشان غالبند
یار آن باشم که باشد زورمند
یار او خواهم بُدن کاو غالب است
آن طرف افتم که غالب جاذب است