امروز شعری از مولانا را که استاد شجریان در بیات زند اجرا کرده و در آلبوم در خیال عرضه نمودهاست، تقدیمتان مینمایم.
آمدهام که سرنهم، عشق تو را به سر برم
ور تو بگوئیم که نه، نی شکنم، شکر برم
آمدهام چو عقل و جان، از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمدهام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم، زر نبرم خبر برم **
گر شکند دل مرا جان بدهم به دلشکن
گر ز سرم کله برد، من ز میان کمر برم **
آن که ز زخم تیر او کوه شکاف میکند
پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم
گفتهام آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند، گفت بلی اگر برم **
آن که ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
وان که ز جوی حسن او آب سوی جگر برم **
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
اوست نشسته بر نظر، من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور، نمیخوری پیش کس دگر برم **
** این ابیات در آواز نیامده است.
فکر میکنم یه جورایی بین موسیقی اصیل ایرانی و شعر کهن فارسی ارتباط بیبدیلی وجود دارد و شاید هم گوش ما عادت نداشته باشد که با موسیقی اصیل، یک شعر نو را بشنویم. اما گاهی اوقات این عادت به هم میخورد و البته تا در ذهن ما جا بگیرد، مدتی طول میکشد.
از جمله مواردی که شعر نو در کنار موسیقی اصیل نشسته و حال و هوای زیبایی به هر دو اثر بخشیده، اجرای کنسرت زمستان جناب شجریان در مقام داد و بیداد است که با بداهه خوانی و بداهه نوازی همراه شده و شعر زمستان شادروان اخوان ثالث را روحی دیگر بخشیده است. امیدوارم شما هم با من همعقیده باشید:
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است
کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است....آی.......
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولیوش مغموم
منم من، شنگ تیپا خورده رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگاندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلورآجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبارآلوده، مهر و ماه
زمستان است.
سلام،
این روزها هوای تهران و شاید بعضی شهرهای دیگر، در تب و تاب زمستان و سرمای عجیب و برف غریب است که البته حداقل برای تهران غنیمتی است ارزشمند. گرچه هوا بس ناجوانمردانه سرد است ولی اجازه دهید شعری بهاری از مرحوم فریدون مشیری را تقدیم کنم که جناب شجریان آن را در آلبوم بوی باران عرضه کرده و البته با همنوازی پیانو اجرا کردهاست.
بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آن گاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پر گیرم از این بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور، از آن قله پربرف
آغوش کند باز، همه مهر همه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالیست که چون من
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سر و پای تو در روشنی صبح
رویای شرابیست که در جام بلور است
آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خاک
از بوسه خورشید چو برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشقست
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آئینه جادویی خورشید
چون مینگرم، او همه من، من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجودست
در سینه من نیز دلی گرمتر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر میروم اندر طلب دوست
ما هر دو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان، من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم