سلام،
عبید زاکانی در رساله دلگشای خود حکایتی نقل میکند که نقل آن جملگی از وی بر آید:
مردی پیش یکی از امیران شکایت برد که دختر مرا زیر فلان غلام ترک تو یافتهاند و او از پشت با وی گرد آمده است. امیر غلام را فرا خواند و عتاب کرد و گفت: حقیقت چیست؟ غلام گفتا که مرا از ترکستان به طبرستان آوردند و در پشتم نهادند. آن گاه کسی که مرا خرید در پشتم نهاد سپس مرا پیش تو آوردند. تو نیز در پشت من مینهادی. از این روی پنداشتم بر پشت نهادن گناهی ندارد.