سلام،
در جوامع الحکایات محمد عوفی آمده است که:
روزی معتصم خلیفه عباسی بر منظری نشسته بود و در سرای خلافت نظری میکرد. و اصناف محتاجان را در نظر میآورد. ناگاه نظرش بر پیری افتاد که سبویی بر پشت کشیده بود و کوزهای بر دست گرفته و پیش هر کس میداشت. خلیفه بر حال او رقت آورد و فرمود تا او را پیش آورند. آنگاه از وی پرسید: سال تو چند است؟ گفت: هفتاد و پنج سال. گفت: چگونه است که شما را عمرها دراز باشد و بیشتر ارباب دولت و خداوندان حشمت کوتاه عمر باشند؟ گفت: ای خلیفه! خدای بزرگ در ازل هر که را رزقی مقدر کرامت کرده است. درویشان را به تقدیر، اندک اندک میفرستد لاجرم در محنت میزیند و توانگران را روزی، یکباره میرساند لاجرم از عمر ایشان میکاهد.
خلیفه را از سخن پیرمرد، رحمی آمد و او را دویست درم داد. پیر سقا شادمان شد و از پیش خلیفه رفت. از پس هفتهای معتصم باز بر همان منظر نشسته بود. کودکی ساده دید که همان سبوی در پیش نهاده و آنجا میگردد. از آن پیرش یاد آمد و از حالش پرسید. گفتند در این سه روزه وفات کرد. خلیفه گفت: عجب نیکو جوابی گفته بود و چه عاقل مردی بود. چون روزی او از خزانه ما به یکباره رسید، رایت عمر او نگونسار شد.