سلام،
نقل میکنند که در گیلان زمین، اربابی بود و نوکری داشت که روزگار خوشی را با هم میگذراندند. اما به یکباره همه چیز به هم ریخت و ارباب ورشکسته شد تا جایی که مجبور شد نوکرش را هم بفروشد. موضوع را با نوکرش در میان گذاشت و از این بابت عذرخواهی کرد و قول داد هروقت اوضاع خوب شد، نوکر را پس بگیرد. نوکر هم به ارباب دلداری داد و گفت: نگران نباش ارباب جان اینجوری نمیمونه.
چند سال گذشت. و اوضاع ارباب کمی بهتر شد ولی همچنان از خریدن نوکر ناتوان بود. روزی در حال گذر از روستایی بود که ناگهان دید نوکر سابق در یک شالیزار، سخت مشغول کار کردن است. جلو رفت و پس از کلی احوالپرسی و تی فدا و .... از اینکه نوکرش اینچنین دچار مشقت شده اظهار شرمندگی کرد. اما نوکر گفت: نگران نباش ارباب جان اینجوری نمیمونه.
چند سال دیگر هم سپری شد. روزی ارباب که دیگر حسابی پولدار شده بود به دنبال نوکر سابق رفت و سراغش را گرفت. گفتند که کدخدای ده شده و دم و دستگاهی به هم زده است. ارباب خوشحال و خندان به منزل نوکر سابق رفت و پس از احوالپرسی و تی فدا و... از این که وضع مالی نوکر سابقش اینچنین خوب شده اظهار رضایت و خوشحالی کرد. اما نوکر سابق با همان لحن همیشگی گفت: نگران نباش ارباب جان اینجوری نمیمونه.
چندین سال دیگر هم سپری شد. ارباب که دیگر حسابی فرتوت شده بود، روزی برای سرکشی به نوکر سابق راهی روستای او شد. و وقتی سراغش را گرفت، فهمید که درگذشته است. بسیار ملول شد و خود را بر سر مزارش رسانید. دید روی سنگ قبر نوکر سابق نوشته: نگران نباش ارباب جان اینجوری نمیمونه
سلام
ممنون
خیلی خوب بود
تحت تاثیر قرارم داد
متشکر
موفق باشی