سلام،
در میانه زمستان که هوایی کاملا بهاری را تجربه میکنیم اجازه دهید شعری از شادروان پژمان بختیاری تقدیم محضرتان کنم. آواز این شعر را جناب شجریان در ابوعطا و با همراهی تار استاد جلیل شهناز اجرا کردهاند و در برنامه رادیویی گلهای رنگارنگ 544 ب در اوایل دهه 50 شمسی پخش شده است.
دوستان فصل بهار است صفا باید کرد
دامن عقل در این هفته رها باید کرد
سخن از باده کند دمدمه باد صبا
گوش بر زمزمه باد صبا باید کرد
عقل را با سر آشفتهدلان سازش نیست
راستی پیروی از عقل چرا باید کرد
نوبهار است و جوانید و نشاطی دارید
همه دانید چه گویم که چهها باید کرد
وحشی آسا به دل سبزه مکان باید جست
خویش را از ادب خشک، رها باید کرد
تا شود کامدلی حاصل از این چند صباح
آنچه از دست برآید، به خدا باید کرد
تا به کف دامن خوشبوی حبیب است و ادیب
شوری از نغمه شهناز به پا باید کرد**
** این بیت در آواز نیامده است.
سلام،
بارها به محضر شریف دوستان همراه عرضه داشتهام که در نظر این حقیر، حضرت سعدی سخنوری بی بدیل در کهکشان ادب پارسی است و هر شعر و سخن و حکایتی از او دریایی از معانی بلند را با زبانی ساده پیش روی آدمیان به تصویر میکشد. قصد پرگویی ندارم. امروز غزلی از جنابش تقدیمتان میکنم و داوری را به شما میسپارم. از باب توضیح نیز عرض میکنم که این غزل زیبا را روانشاد استاد شجریان در سال 1366 در کنسرت گروه عارف در آلمان و به سرپرستی شادروان پرویز مشکاتیان در سهگاه اجرا کردهاند:
سرو سیمینا به صحرا میروی؟
نیک، بدعهدی که بی ما میروی
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت
خود چنینی یا به عمدا میروی؟ **
روی پنهان دارد از مردم، پری
تو پریروی آشکارا میروی
گر تماشا میکنی در خود نگر
یا به خوشتر زین تماشا میروی؟ **
این تماشاگاه عالم روی تو
تا کجا بهر تماشا میروی؟
مینوازی بنده را یا میکشی؟
مینشینی یک نفس یا میروی؟
اندرونم با تو میآید ولیک
خائفم گر دست غوغا میروی **
ما خود اندر قید فرمان توایم
تا کجا دیگر به یغما میروی؟
جان نخواهد بردن از تو هیچ دل
شهر بگرفتی به صحرا میروی **
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره مینهم تا میروی
ما به دشنام از تو راضی گشتهایم
وز دعای ما به سودا میروی
گرچه آرام از دل ما میرود
همچنان میرو که زیبا میروی
دیده سعدی دل همراه توست
تا نپنداری که تنها میروی
** این ابیات در آواز نیامده است.
سلام،
محمد عوفی در اثر بلیغ خود جوامع الحکایات نقل میکند:
مامون، به غایت حاضر جواب بود. روزی در جایگاه دادرسی نشسته بود. اولین دادخواهی که بر او دادند، از اهالی کوفه بود که از عامل خود شکایت داشتند. گفت یک کس از میان خود اختیار کنید تا سخنی که دارید، بگوید. پیری را اختیار کردند اما گفتند گوش او گران است. گفت سهل باشد، سخن بلند گوییم. او سخن آغاز کرد و گفت یا امیرالمومنین بر ما امیری فرستادی ظالم و بیدادگر. سال اول پیرایههای زنان فروختیم، سال دوم خانهها و اثاث فروختیم، سال سوم زمین و ملک زراعتی فروختیم و دادیم و آبادیهایمان یکسره خراب گشت. اگر ما را از دست او رها نسازی جز به خدای، به کس پناه نداریم.
مامون از این سخن تنگدل شد ولی به ظاهر گفت تو دروغ میگویی. او را که بر شما امیر کردهام به نزد من مردی امین و پارسا و کاردان است. پیر گفت اگر او به نزدیک تو بدین صفات است پس بر تو واجب است که نصیب عدل به همه مردمان برسانی نه چنان که ما بدان مخصوص باشیم و دیگران از فایده عدل او محروم!
مامون را از این سخن خنده آمد. پس امر عزل امیر کوفه صادر کرد و امارت به دیگری داد و بدین جمله لطیف، جماعت کوفی به مقصود رسیدند.
سلام،
اوقاتتان در این ساعات بارانی به نیکی.
اجازه دهید امروز تصنیفی از روانشاد استاد شجریان تقدیم محضرتان کنم که شاعر آن خانم آذر صراف پور است و به گمانم تنها سرودهای از اوست که در زمزمههای جناب شجریان تاکنون شنیده شده. آهنگساز این تصنیف که در دشتی اجرا شده جناب سلیم فرزان است:
ای که دور از تو چون مرغ پر شکستهام
بی تو در باغ غم منتظر نشستهام
مینویسم امشب از صفای دل
نامهای پر آرزو برای تو
که به دیدنم بیا
دور از این بهانهها
تو طنین شعر عاشقانهای
همچو روح شادی زمانهای
تو بیا که بشکفد به لبم ترانهای
چه شود گر بدهی جواب نامه مرا
بنویسی دو سه جمله با کلام بی ریا
که در آنجا ز خیال من نمیشوی رها
پس از این هم نفریبد عشق دیگری تو را
سلام،
اجازه دهید به مناسبت روز گرامیداشت حافظ، یادداشت امروز غزلی از حضرتش باشد. امروز و مقارن با ایام سالروز درگذشت خسرو آواز ایران و یادبود حافظ غزلی را تقدیم محضرتان میکنم که استاد شجریان در میان شور اهالی کنسرت دوبی و با همنوازی گروه شهناز در زمستان سال 89 آن را در ماهور زمزمه کردهاند. ناگفته نماند که این غزل یک بار با همنوازی نی استاد محمد موسوی و تار استاد محمدرضا لطفی و بار دیگر با همنوازی شادروان حبیب الله بدیعی در ماهور و در محافلی خصوصی اجرا شده است.
به امید آن که ایام آتی برای همگان چنین باشد که لسانالغیب میگوید:
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پردهدار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع، وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند